دیوونه | سامان جلیلی

دیوونه

آشوبی با مشتت، به تخت می کوبی
اتاقتم تاریکه هیشکی نمی تونه بیاد نزدیکت
بی تابی شبارو با این گریه ها می خوابی
نگاهتم غمگینه حتی هوای خونه هم سنگینه
می پرسی اینو از خودت چرا تنهــایی و این روزگار سهم منه
بیزاری از این گریه های نیمه شب این درد تکراری و از همه
می پرسی اینو از خودت، چرا تنهایی و این روزگار سهم منه
بیزاری از این گریه های نیمه شب این درد تکراری و از همه
ترسیدی حتی از عکست، که توو آینه دیدی
انگار شدی دیوونه کی حال این دیوونه رو می دونه
دیوونه می مونی چون می دونی هیشکی نیس قدرتو بدونه
می ترسی از این خونه این خونه مثل یه زندونه
بیداری بیزاری از هرکی که می خنده غمگینی
حتی هوای خونتَم سنگینه سنگینه
می پرسی اینو از خودت چرا تنهایی و این روزگار سهم منه
بیزاری از این گریه های نیمه شب این درد تکراری و از همه
می پرسی اینو از خودت، چرا تنهایی و این روزگار سهمِ منه
بیزاری از این گریه های نیمه شب این درد تکراری و از همه
ترسیدی حتی از عکست، که توو آینه دیدی
انگار شدی دیوونه کی حال این دیوونه رو می دونه

نظرات

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *