تصنیف افسون سخن | سالار عقیلی

تصنیف افسون سخن

مرنجان دلم را که این مرغ وحشی
ز بامی که برخاست مشکل نشیند
تو میگفتی وفا دارم
محبت را خریدارم ولی دیدم نبودی
تو گفتی آن حبیبم من
که بردردت طبیبم من ولی دردم فزودی
تو میگفتی که روز و شب
بود نام توام بر لب به عشقت بی شکیبم
دلم دیدیم نمی جویی
به لب هرگز نمی گویی بجز نام رقیبم
من از بی خبری ز نازودل ستانی تو
شدم فتنه بر آن محبت زبانی تو
غم خود به فسوون در دل من چون بنشاندی
زدی بر دل من آتش و در خون بنشاندی
گرچه ای پری زدوریت بی قرارو بی شکیبم
بر کنم دل از تو بس بود هر چه داده ای فریبم
من تحمل جفای تو بیش از این نمی توانم
گر فرشته ای دگر تو را از حریم دل برانم

نظرات

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *