شمع جان | سالار عقیلی

شمع جان

به دریایی در افتادم که پایانش نمی بینم
به دردی مبتلا کشتم که درمانش نمی بینم
دلا بیزار شو از جان اگر جانا همی خواهی
که هر کو شمع جان جوید غم جانش نمی بینم
چه جویم بیش از این گنجی که سر آن نمی دانم
چه پویم بیش از این راهی که پایانش نمی بینم

نظرات

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *