لعلی چکیده از دل ما بود و یاوه گشت
لعلی چکیده از دل ما بود و یاوه گشت
خون میخوریم باز
خون میخوریم باز که بازش بپروریم ای دوست
آن روز خوش کجاست که از طالع بلند
در هر کرانه پرتو مهرش بگستریم
بی روشنی پدید نیاید
بی روشنی پدید نیاید بهای در
در ظلمت زمانه که داند چه گوهریم ای دل
ای روشن از جمال تو آیینه ی خیال
ای روشن از جمال تو آیینه ی خیال
بنمای رخ که در نظرت نیز بنگریم


نظرات