چه شود گر فکنی بر من مسکین نگهی
تو مَهی بر آسمانی و منم خار رهی
روی خویش از عاشقان جانا مکن هرگز نهان
نور ما از آسمانها بر اطراف جهان
به دست تو تیغ جفاست ای صنم
نشانهی تیر تو کیست آن منم
نخواهد از دام تو رست بی خطر
دَمی بر این بستهی دام پُل نزن
ای گلعزارم، بردی قرارم
دست از تو هرگز من برندارم
با همه جور تو من در ره دیگر نروم
بسته ام در دام صیاد و دگر من نشوم
چون کنون از جان خود من شسته ام دست ای حبیب
کی مرا بیمی بود از جور و از کید رقیب
گذشته در راه تو موج از سرم
بگو از این درد به که روی آورم
خوش آنگه اندر ره دوست جان دهد
به راه عشق آنچه نکوست آن دهد
آن روی مَهوش وان موی دلکش
که یکباره افکند بر جانم آتش


نظرات