سر آن ندارد امشب …
سر آن ندارد امشب که برآید آفتابی
چه خیالها گذر کرد و گذر نکرد خوابی
گذر نکرد خوابی …
سر آن ندارد امشب …
سر آن ندارد امشب که برآید آفتابی
چه خیالها گذر کرد و گذر نکرد خوابی
گذر نکرد خوابی …
نفس خروس بگرفت که نوبتی بخواند
نفس خروس بگرفت که نوبتی بخواند …
همه بلبلان بمردند و نماند جز غرابی
برو ای گدای مسکین و دری دگر طلب کن
برو ای گدای مسکین و دری دگر طلب کن …
که هزار بار گفتی و نیامدت جوابی
سر آن ندارد امشب …
سر آن ندارد امشب که برآید آفتابی
که برآید آفتابی …
چه خیالها گذر کرد …
چه خیالها گذر کرد و گذر نکرد خوابی
گذر نکرد خوابی …
دل همچو سنگت ای دوست به آب چشم سعدی
عجب است اگر نگردد که بگردد آسیابی
عجب است اگر نگردد که بگردد آسیابی …
برو ای گدای مسکین و دری دگر طلب کن
برو ای گدای مسکین و دری دگر طلب کن …
که هزار بار گفتی و نیامدت جوابی
که هزار بار گفتی و نیامدت جوابی …

نظرات