شبهای بی مهتاب | محمد معتمدی

شبهای بی مهتاب

زندگی در چشم من شبهای بی مهتاب را ماند
اشک من نیلوفر پژمرده در مرداب را ماند
ابر بی باران اندوهم
خار خشک سینه ی کوهم
سالها رفته است کز هر آرزو خالیست آغوشم
نغمه پرداز جمال و عشق بودم… آه…
حالیا خاموش خاموشم
یاد از خاطر فراموشم
روز چون گل می شکوفد بر فراز کوه
عصر پرپر می شود این نو شکفته در سکوت دشت
روزها این گونه پرپر گشت
لحظه های بی شکیب عمر
چون پرستوهای بی آرام در پرواز
رهروان را چشم حسرت باز
اینک اینجا شعر و ساز و باده آماده است
من که جام هستی ام از اشک لبریز است
می پرسم:
با فریب شعر باید زندگی را رنگ دیگر داد ؟
در نوای ساز باید ناله های روح را گم کرد ؟
ناله ی من می تراود از در و دیوار
آسمان اما سرا پا گوش و خاموش است
همزبانی نیست تا گویم به زاری: ای دریغ
جام من خالی شدست از شعر ناب
ساز من فریادهای بی جواب
روز چون گل می شکوفد بر فراز کوه
روشنایی می رود در آسمان بالا
اما من…
هم چنان در ظلمت شبهای بی مهتاب
هم چنان پژمرده در پهنای این مرداب
هم چنان لبریز از اندوه می پرسم:
جام اگر بشکست ؟
ساز اگر بشکست؟
شعر اگر دیگر به دل ننشست ؟

نظرات

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *