سفری در شب | محمد معتمدی

سفری در شب

شب آمد که ره زند فکر و خیال او به خوابم
شب آمد که افکند تا به سحر به التهابم
خیزم و بدوش کشم تفنگ کهنه کار خود را
به اسب یکه شناس سوار شوم روم به صحرا
اسب زیبا خوش رفتارم پر درارو ز جان بردارم
رو به سر منزل دلدارم …
پیش از آنکه از سپیده اثری بینم خواهم امشب که صبح دگری بینم
گر توانی بپر اسب سپید من برسانم به آن صبح امید من
میخواهم تا خفته دیده ی بد خواه دیده روشن سازم از آن رخ ماه
همتی کن خدا را سحر شد با سخن گفتن امشب به سر شد
همتی کن خدا را سحر شد با سخن گفتن امشب به سر شد
شب آمد که ره زند فکر و خیال او به خوابم
شب آمد که افکند تا به سحر به التهابم
خیزم و بدوش کشم تفنگ کهنه کار خود را
به اسب یکه شناس سوار شوم روم به صحرا

نظرات

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *