از یاد رفته | محمد معتمدی

از یاد رفته

چنان در قید مهرت پایبندم
که گویی آهوی سر در کمندم؛ گهی بر دردِ بی درمان بِگریم
گهی بر حال بـی سامان؛ بخندم نه مجنونم!! که دل بَردارم از دوست
مده گر عاقلی بیهوده پندم ؛ گر آوازم دهی من خفته در گور
برآساید روان دردمندم سری دارم؛ فدایِ خاکِ پایت
گر آسایش رسانی ور گزندم، وگر در رنج سعدی راحت توست
من این بیداد بر خود میپسندم

نظرات

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *