فرصت بدرود | محمد اصفهانی

فرصت بدرود

فرصت شمار صحبت
کز این دو راهِ منزل چون بگــذریم؛ دیگر نتوان، به هم رسیدن
نتوان؛ به هم رسـیدن
دلِ آسمان، خون چکان شد، از این غم
زمین یک سر آتشفشان شد، از این غم
نه فرصت! که پیراهـنِ تو ببویم
نه مَرهم! که بر دل گذارم
نه مُهــلت! که در ماتمِ تو بمویم
نه رخصت! که شیون برآرم
ببین!! پشتِ سر مانده بر جا، خیمه ها همه خاکستر و خون
ببین!! پیشِ رو مانده، تنها کاروانِ اسـیرانِ محزون
مران، کاروان یکـدم بمان، دیگر مزن زنگِ عزا را
که گم کرده ام، در دشت غم آیینهِ خون خدا را
کجا رفتی؛ ای آبرویِ دو عــالم
نگینِ سلیمان، به حلقه خاتم
پس از تو خدا را چه چاره کنم
ز زخمِ تـنِ تو به ریگِ بیابان
ز داغِ دلِ خود به آتشِ سوزان
ز غـمِ شکوه با سنگِ خاره کنم
تو با رفتنت، با رخی گلگون

نظرات

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *