انسان | محمد اصفهانی

انسان

این سو آن سو حیران حیران ؛ این سو آن سو پرسان پرسان
نامی بَر لب بُهتی در جان ؛ چشمی ترسان دستی لرزان حیران حیران
من آمده ام باز تا از تو بپرسم نام و نشانم را
من گم شده ام باز تا در تو بجویم جان و جهانم را ، جان و جهانم را
من آمده ام باز تا از تو بپرسم نام و نشانم را
من گم شده ام باز تا در تو بجویم جان و جهانم را ، جان و جهانم را
انسان نمان چنین در خواب ؛ تو را زِ پروازی در پیله یه تن
بگذار امانته عشق است ؛ اگر برون آیی از هاله یه من
این سو آن سو حیران حیران ؛ این سو آن سو پرسان پرسان
نامی بَر لب بُهتی در جان ؛ چشمی ترسان دستی لرزان ، حیران حیران
از دله گرداب زمین از دله مردابِ زمان ؛ فواره زده است باز این همه دست
فواره زده است باز این همه دست ؛ هراسان به طوفانه شکسته کشتی ها
در این شب نه فانوس نه ساحلی پیداست ؛ نمانده پناهی به جُز نگاهه تو
ای روشناییه غریب ای ماه ؛ ای روشناییِ غریب ای ماه

نظرات

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *