حلوا | دنگ شو

حلوا

ای یار نا سامان من از من چرا رنجیده‌ای
ای درد و ای درمان من از من چرا رنجیده‌ای
ای سرو خوش بالای من ای دلبر رعنای من
لعل لبت حلوای من از من چرا رنجیده‌ای
بنگر ز هجرت چون شدم سرگشته چون گردون شدم
وز ناوکت پرخون شدم از من چرا رنجیده‌ای
گر من بمیرم در غمت خونم بتا بر گردنت
فردا بگیرد دامنت از من چرا رنجیده‌ای
بنگر ز هجرت چون شدم سرگشته چون گردون شدم
وز ناوکت پرخون شدم از من چرا رنجیده‌ای
ای یار نا سامان من از من چرا رنجیده‌ای
ای درد و ای درمان من از من چرا رنجیده‌ای
من سعدی درگاه تو عاشق به روی ماه تو
هستیم نیکو خواه تو جانم چرا رنجیده‌ای
گر من بمیرم در غمت خونم بتا بر گردنت
فردا بگیرد دامنت از من چرا رنجیده‌ای
بنگر ز هجرت چون شدم سرگشته چون گردون شدم
وز ناوکت پرخون شدم از من چرا رنجیده‌ای
ای یار خوش بالای من ای دلبر رعنای من
لعل لبت حلوای من از من چرا رنجیده‌ای
گر من بمیرم در غمت خونم بتا بر گردنت
فردا بگیرد دامنت از من چرا رنجیده‌ای
ای یار ناسامان من از من چرا رنجیده‌ای
ای درد و ای درمان من از من چرا رنجیده‌ای
من سعدی درگاه تو عاشق به روی ماه تو
هستیم نیکو خواه تو جانم چرا رنجیده‌ای
ای یار خوش بالای من ای دلبر رعنای من
لعل لبت حلوای من از من چرا رنجیده‌ای
گر من بمیرم در غمت خونم بتا بر گردنت
فردا بگیرد دامنت از من چرا رنجیده‌ای
ای یار ناسامان من از من چرا رنجیده‌ای
ای درد و ای درمان من از من چرا رنجیده‌ای
من سعدی درگاه تو عاشق به روی ماه تو
هستیم نیکو خواه تو جانم چرا رنجیده‌ای
ای یار خوش بالای من ای دلبر رعنای من
لعل لبت حلوای من از من چرا رنجیده‌ای
گر من بمیرم در غمت خونم بتا بر گردنت
فردا بگیرد دامنت از من چرا رنجیده‌ای
ای یار ناسامان من از من چرا رنجیده‌ای
ای درد و ای درمان من از من چرا رنجیده‌ای
من سعدی درگاه تو عاشق به روی ماه تو
هستیم نیکو خواه تو جانم چرا رنجیده‌ای
ای یار خوش بالای من ای دلبر رعنای من
لعل لبت حلوای من از من چرا رنجیده‌ای
گر من بمیرم در غمت خونم بتا بر گردنت
فردا بگیرد دامنت از من چرا رنجیده‌ای
ای یار ناسامان من از من چرا رنجیده‌ای
ای درد و ای درمان من از من چرا رنجیده‌ای
من سعدی درگاه تو عاشق به روی ماه تو
هستیم نیکو خواه تو جانم چرا رنجیده‌ای

نظرات

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *