تا به کی باید رفت از دیاری به دیاری دیگر
تا به کی باید رفت از بهاری به بهار دیگر
ای دریغا چه گلی ریخت به خاک چه بهاری پژمرد
چه دلی رفت به باد چه چراغی افسرد
هرشب این دلهره ی طاقت سوز خوابم از دیده ربود
هر سحر چشم گشودم نگران چه خبر خواهد بود
سر نوشت دل من در این بیم و امید
آخر ای صبح دمه خون آلود آمد آن خنجر بیداد فرود
بانگ خون در دل ریشم برخاست پر شدم پر شدم از فریاد
هفتمین اختر این صبح سیاه دل من بود که بر خاک افتاد
تا به کی باید رفت از دیاری به دیاری دیگر
تا به کی باید رفت از بهاری به بهار دیگر
نتوانم نتوانم جستن
سکوت سرشار از ناگفته هاست سرشار از ناگفته هاست

نظرات