در شب تیره، دیوانهای کاو
دل به رنگی گریزان سپرده
می کند داستانی غم آور
از دلی رفته دارد پیامی
داستان از خیالی پریشان
ای دل من ای دل من ای دل من
از تو آخر چه شد حاصل من
آخر ای بینوا دل چه دیدی
که ره رستگاری بریدی
میتوانستی ای دل رهیدن
گر نخوردی فریب زمانه
آنچه دیدی ز خود دیدی و بس
هر دم از یک ره و یک بهانه
تا تو ای مست با من ستیزی
تا به سرمستی و غمگساری
با فسانه کنی دوستداری
مبتلایی نیابد به از تو
مبتلایی که مانندهی او
کس در این راه لغزان ندیده
آه دیری است کاین قصه گویند
از بر شاخه مرغی پریده
رهروان اندر این راه هستند
کاندر این غم به غم میسرایند
سال ها با هم افسرده بودید
وز حوادث به دل پاره پاره
او تو را بوسه میزد تو او را
سال ها با هم افسرده بودیم
سال ها همچو واماندگانی
لیک موجی که آشفته میرفت
بودش از تو به لب داستانی
من بر آن موج آشفته دیدم
یکه تازی سراسیمه
اما من سوی گلعذاری رسیدم
من در این لحظه از راه پنهان
نقش میبستم از او بر آبی
آه من بوسه میدادم از دور
بر رخ او به خوابی، چه خوابی
ای فسانه، فسانه، فسانه
چیستی ای نهان از نظرها

نظرات