حیرانی | علیرضا قربانی

حیرانی

سر گذشت منی ، ای فسانه
که پریشانی و غمگساری
قلب پٌر گیر و دار منی تو
که چنین ناشناسی و گمنام ؟
یاد دارم شبی ماهتابی
باد سردی رمید از برِ کوه
گفت با من که: «ای طفل محزون
ازچه از خانه ی خود جدائی ؟
ای فسانه ! توآن باد سردی ؟
ناشناسا ! که هستی که هرجا
با منه بینوا بوده ای تو
ای فسانه ! بگو، پاسخم ده !
بس کن از پرسش، ای سوخته دل
باورم شد که از غصّه مَستی
عاشقا تو مرا میشناسی
من یک آواره ی آسمانم
وز زمان و زمین باز مانده
هر چه هستم، برِ عاشقانم
من وجودی کهن کار هستم
خوانده ی بی کسانِ گرفتار
من یکی قصه ام تو یکی قصه ای ؟
آری آری
قصه ی عاشق بی قراری
قصه ی عاشقی پر ز بیمم
زاده ی اضطراب جهانم
ای عاشق ای افسانه ای عاشق

نظرات

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *