افسوس | علیرضا قربانی

افسوس

به تو ای دوست سلام دل صافت نفس سرد مرا آتش زد
چه کنم با غم خویش؟ گه‌گهی بغض دلم می‌ترکد
دل تنگم ز عطش می‌سوزد شانه‌ای می‌خواهم
که گذارم سر خود بر رویش و کنم گریه که شاید کمی آرام شوم
ولی افسوس که نیست دیگر ای باد صبا دست ز بختم بردار
خبر از یار نیار دل من خاک شد و دوش به بادش دادم
مگر این غم ز سرم دور شود ولی انگار نشد
بگو ای دوست چرا دور نشد؟ من تماشای تو می‌کردم و غافل بودم
کز تماشای تو خلقی به تماشای منند گفته بودی
که چرا محو تماشای منی و چنان محو که یکدم مژه بر هم نزنی
مژه بر هم نزنم تا که ز دستم نرود ناز چشم تو به قدر مژه بر هم زدنی

نظرات

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *