خزان | علیرضا افتخاری

خزان

چه خسته ام با این خزان تنهایی
بهار عمر من چرا نمی آیی
به صبح بخت من چرا نمی تابی
تویی که چشمهایت شب تماشایی
بگو بگو ای گل مگر خطا کردم
که با من عاشق دمی نمی پایی
چه غربت تلخی رفیق راهم شد
که مانده ام تنها به جرم شیدایی
در انتظار تو به سر رسید عمرم
به سر نمی آید شب شکیبایی
بیا بیا دیگر که بیش از این در سر
ندارمت طاقت که چهره بنمایی
نهایت قدر یکی شدن با توست
من از تو سرشارم شکوه دریایی
به شوق دیدارت اسیر رویایم
خیالِ خوب من چه ساده زیبایی

نظرات

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *