بده ساقی از آن باده که در خانه نهفتی از آن می که ز هر عاقل و فرزانه نهفتی
گشوده شد در رحمت حق در نگشایی پری را ز چرا در شیشه غریبانه نهاشتی
گرفتارعالمی را نور هستی دمیده در رگ جان شور مستی
برآور دست و غوغایی به پا کن مگر با عاشقان پیمان نبستی
بی خبر ز داغ دلم گل نموده باغ دلم ساقیا چراغ دلم روشن کن
می دمد فروغ سحر خیز با نشاط دگر شور و شوق می بنگر گلشن کن
غم فشرده نای مرا نشنوی صدای مرا
دست من به دامن تو زمانه بسته پای مرا ای ساقی
برآور دست و غوغایی به پا کن مگر با عاشقان پیمان نبستی


نظرات