کسی که گفت به گل نسبتی است روی تو را
فزود قدر گل و کاست آبروی تو را
گرم بیایی و پرسی چه بردی اندر خاک
ز خاک نعره برآرم که آرزوی تو را
ای ماه عالم سوز من از من چرا رنجیده ای
ای شمع شب افروز من از من چرا رنجیده ای
ای ماه عالم سوز من از من چرا رنجیده ای
ای شمع شب افروز من از من چرا رنجیده ای
یک شب تو را مهمان کنم تا جان و دل قربان کنم
جای تو در چشمان کنم از من چرا رنجیده ای
ای جان من جانان من بر من نگر سلطان من
یک شب بیا مهمان من از من چرا رنجیده ای
من عاشق زار توام از جان وفادار توام
تا زنده ام یار توام از من چرا رنجیده ای
من عاشق دیوانه ام اندر جهان افسانه ام
تو شمع و من پروانه ام جانم چرا رنجیده ای
رنجیده ای رنجیده ای از من گنه چه دیده ای
دائم گنه بخشیده ای جانم چرا رنجیده ای
بنگر ز عشقت چون شدم سرگشته و مجنون شدم
چون لاله دل پرخون شدم از من چرا رنجیده ای
گر من بمیرم از غمت خونم فتد بر گردنت
فردا بگیرم دامنت جانم چرا رنجیده ای
گر من بمیرم از غمت خونم فتد بر گردنت
فردا بگیرم دامنت جانم چرا رنجیده ای
جانم چرا رنجیده ای عمرم چرا رنجیده ای

نظرات